دنیای من... دنیایی که از بدو تولد توش"صدا" بیصدا بوده...
این ریتم لرزون و تپنده رو... وقتی که از قطار پیاده شدم...
فهمیدم که از درون خودم داره میاد.
•○•○•○•○•○•
یعنی عشق، مثل این برف...
بیسروصدا سر میرسه؟
از میون آسمان ابری میباره..
دنیا رو به رنگ خودش درمیاره؟
•○•○•○•○•○•
با اون دست زمخت... و بزرگش
انگشتام که داشتن از شدت سرمای برف و باد بیحس میشدن..
الان گرمان...
همهچیز رو حس میکنن،
گزگز میکنن،
نمیتونم بهش بگم ولی،
دلم نمیخواد دستم رو ول کنه.
•○•○•○•○•○•
میتونم ازت یچیزی بپرسم؟
چی؟
بنظرت دنیا جای بزرگیه؟
آره خیلی،... منو بدنیات راه بده یوکی....(((:
•○•○•○•○•○•
دوست بودن یا نبودن... چیز مسخره ایه نه؟
هیچی خوب پیش نمیره، ولی اینکه بقیه چه فکری دربارم بکنن،
چیزی نیست که من بتونم براش تصمیم بگیرم.
و تغییر دادن خودم برای اینکه بقیه خوششون بیاد هم کار درستی نیست،
برای همین فعلا تصمیم گرفتم تنها باشم.