+ باید بهت بگم که چطور آدمی هستم؟

_ از حالا من خیلی دوستت خواهم داشت،

واقعا باهات خیلی خوب میشم،

پس همه چی عوض میشه،

عشق بینشون♡

بابام، آدم خوبیه،

حداقل برای من....

..♡..

* تو واقعا هیچ احساسی بهش نداری؟ مردم میگن  وقتی بچه دار بشی،

خیلی بیشتر احساس محبت پیدا میکنی.

+‌ چا جی وون کسیه که من نیاز دارم کنارم باشه،

پدرم...

ازش می‌ترسه....

- آدم های سایکو هرگز نمیتونن،

مراقب زندگی آدم های ضعیف تر از خودشون باشن ...

- مجازات برای کینه های شخصی، تخیلات نیست.

من فقط به چیز هایی که میبینم، اعتقاد دارم.

- آرزو میکنم، فقط یک روز بدن هامون عوض بشن،

اونوقت میفهمی، چقدر دوستت دارم.

+ تو چطوری...

چرا با اینکه میدونستی ترکم نکردی؟

نمیتونم بفهمم...

_ واقعا نمیفهمی؟

واقعا نمیدونی...

چرا تا این حد ازت محافظت میکنم...

با اینکه میدونستم تو کی هستی؟

-قلبم به درد اومد. خیلی ناعادلانس

- چرا دوباره گریه میکنی؟

+ نمیدونم.

- من میدونم... چون تو عاشقمی.

+ نه... من توانایی همچین چیزی رو ندارم.

- تو همیشه آرزو داشتی منو خوشبخت کنی. وقتی میرفتم دانشگاه، وقتی از کتابخونه دیر برمیگشتم،

فقط برای دیدن اینکه منتظرمی، اونموقع حس کردم که واقعا، این آدم بهم اهمیت میده. توی شرایط سخت بهم ترحم نکردی. فقط برام آشپزی کردی و کنارم بودی. برای همینه که دوسم داری. من حسش میکنم...

+ من دوستت دارم....(TTTTT)

- چطور تونستی فراموشم کنی، چطور تونستی همچین کاری کنی.

+ نمیدونم حتی یک ذره صدات درونم باشه یا نه، نمیتونم به خودم اعتماد کنم. من حتی یبارم، واسه یک مدت طولانی به کسی اهمیت ندادم. پس این احساساتی که به شما دارم، تا کی قراره ادامه داشته باشه. من ازش متنفرم. دیگه نمیخوام راجع بهش بدونم. حس میکنم هرکدوممون یه پامونو با زنجیر به بجا بستیم و هی همو دنبال می‌کنیم دایره‌وار میدوییم. شما فقط از پشت سرم دوییدین و از پشت منو دیدین و من ازت فرار کردم، چون نمیخوام منو از جلو ببینی. در آخر هیچ کدوممون یک قدم به جلو برنداشتیم.

- مامان میخواد که بابا خوشحال باشه. اون هیچوقت بخاطر خودش زندگی نکرده. مامان میخواد که بابا حداقل یبار آزاد زندگی کنه.

- تو تنها کسی هستی که نمیدونی.... که منو دوست داری

توی اساطیر یونان و رم، یک شخص به اسم هفاستوس وجود داره، که آهنگری میدونست.اون زشت ترین توی نوع خودش بود که تو کوه المپوس بود. و همه بخاطر شخصیت بدش ازش نفرت داشتن. بخاطر همین تمام وقتشو توی کارگاه خودش میگذروند. ولی اون همسری داشت که عاشقانه دوسش داشت، به اسم ونوس سیاره و اسم دیگش ستاره صبح عه. من همیشه که توی این کارگاه کار می‌کردم فقط به شما فکر میکردم.

- چرا داری میخندی؟

+چون تو داری میخندی....

 


کومائو آرنیکا^-^

+ انقدر قشنگ بود که دوست دارم دوباره ببینم. از اینکه آرنیکا باعث شد به  تنبلی خودم غلبه کنم و این اثر زیبا رو ببینم واقعا ممنونم...

*-*